انگار انکار میکنم حقیقتی که ذهنم را تصاحب کرده.
حقیقت ملال برانگیز زندگی،مرگ،پوچی.
مدتهاست عمرم را میگذارنم تا فقط بگذرد چون دیگر چیزی برایم معنایی ندارد.
انگار زندگیم از جایی به بعد به انتظار مرگ تقلیل پیدا کرد.
ملولم از تمام رنجهای بیهودهای که وجود دارد،از شادیهای موهومیکه ما را هزاران بار میفریبند و ما باز فریبشان را میخوریم.
زندگیم تقلیل پیدا کرده به دوریِ حداکثر از رنجها و سختیها و انتظار اتمام زندگی.
لحظاتی جوانهی عشق را در دلم حس کردم.
زیبا و ظریف اما قدرتمند و باشکوه.
اما من هیچوقت گنجایش دوست داشتن را نداشتم.تا چشمیبر هم میزنم همان جوانه هم در دلم میخشکد و من برمیگردم به خانهی همیشگیم.
به خانهی خالیم.که پردههایی سنگین و کلفت پنجرههایش را پوشانده و هوای سنگینش نفس را تنگ میکند.
روز به روز با آدمهای آن بیرون غریبهتر میشوم و دلتنگتر.
خانهام به درون ذهنم رخنه میکند و آنقدر غریبه میشوم با آدمها که هیچ سخن مشترکی با آنها نمیابم.
و ملال اینبار با من همه جا میآید.
در نظر من تمام حرفها بیهودهست.
آنقدر در نظرم مکالمهها پوچ و بیهوده و تکراری اند که هرگاه کلمهای میشنوم با خودم میگویم «چه اهمیتی دارد؟» و یا در جواب آن کلمه میگویم «نمیدانم.».
غافل بودم از تنهاییای که این ملال برای من آورد و حالا تنهایی برای من باورپذیرترین حقیقت زندگیست.
فهمیدم همهی آن آدمها کمابیش جایی در آگاهیشان میدانند که همهی حرفها بیهودهست . اما خود را به نفهمیمیزنند و انکار میکنند تا تنهایی همراهشان نشود.
با خودم فکر میکنم چقدر احمق بودم که فکر میکردم چقدر باهوشم.
اما ملال من بزرگتر است.حداقل شرایط زندگی فعلیم به من این اجازه را میدهد تا در ملال در کنج اتاقم غرق شوم و روزها را سر کنم.
در این میان تنها عمیقا به کسانی حسودیم میشود که عشق در دلشان ریشه کرده و از سر بزرگی و دل گرمیو فروتنیشان حرکت میکنند.
تنها چیزی که ملال را محو میکند عشق است.
چیزی که من با آن حداقل آشنایی را دارم.
نمیدانم چرا،حتما کاملا تقصیر من نیست،اما من همیشه کوچک و نیازمند بودم.
دستها و دل من سرد است و درون سرم مانند دخمهای گرفتهاست که با نوری سنگین و آبی رنگ پر شده.
گاهی آنقدر کوچک میشوم که از دیدن عشق در دیگران اضطراب میخکوبم میکند.
ترجیح میدهم در رنج ملال و بیحسی غرق شوم اما خانهی خالی درون سرم را کسی نبیند.
گاهی مجبور به تظاهر میشوم.
و این اضطراب و تظاهر ملال من را با چنان رنجی همراه میکند که تنها راه تحملش خروج از آن است.
اما احساس میکنم پاهای من در باتلاق پوچی فرو رفته و هیچ چیز حتی رنج همراه با ملالم حریف قدرت پوچی نیست.
فلسفه بافی احساس بزرگی به آدم میدهد ولی حقارت انسان واقعیست.
از ملال میگویم، از پوچی، از رنج اما با این همه قرصی که روانپزشکم تجویز کرده را میخورم و عشق،این مفهوم مقدس دست نیافتنی با چه حقارتی در نگاهم شکوفا میشود و حالا هیچ سخنی در نظرم بیهوده نیست.
عصر غریب و ترسناکیست اما دست کم تا اینجا من از این حقارت انسان راضی و وحشتزدهام.
بازدید : 130
جمعه 18 ارديبهشت 1399 زمان : 13:24