loading...

تراوشات مغز یه آدم ساده

جایی صرفا برای حرف زدن،همدردی،سبک شدن و از همه مهمتر خود بودن

بازدید : 86
سه شنبه 5 خرداد 1399 زمان : 6:22

بازدید : 118
جمعه 18 ارديبهشت 1399 زمان : 13:24

انگار انکار می‌کنم حقیقتی که ذهنم را تصاحب کرده.
حقیقت ملال‌ برانگیز زندگی،مرگ،پوچی.
مدت‌هاست عمرم را می‌گذارنم تا فقط بگذرد چون دیگر چیزی برایم معنایی ندارد.
انگار زندگیم از جایی به بعد به انتظار مرگ تقلیل پیدا کرد.
ملولم از تمام رنج‌های بیهوده‌ای که وجود دارد،از شادی‌های موهومی‌که ما را هزاران بار می‌فریبند و ما باز فریبشان را می‌خوریم.
زندگیم تقلیل پیدا کرده به دوریِ حداکثر از رنج‌ها و سختی‌ها و انتظار اتمام زندگی.
لحظاتی جوانه‌ی عشق را در دلم حس کردم.
زیبا و ظریف اما قدرتمند و باشکوه.
اما من هیچوقت گنجایش دوست داشتن را نداشتم.تا چشمی‌بر هم می‌زنم همان جوانه هم در دلم می‌خشکد و من برمیگردم به خانه‌ی همیشگیم.
به خانه‌ی خالیم.که پرده‌هایی سنگین و کلفت پنجره‌هایش را پوشانده و هوای سنگینش نفس را تنگ می‌کند.
روز به روز با آدم‌های آن بیرون غریبه‌تر میشوم و دلتنگ‌تر.
خانه‌ام به درون ذهنم رخنه می‌کند و آنقدر غریبه می‌شوم با آدم‌ها که هیچ سخن مشترکی با آنها نمیابم.
و ملال اینبار با من همه جا می‌آید.
در نظر من تمام حرف‌ها بیهوده‌ست.
آنقدر در نظرم مکالمه‌ها پوچ و بیهوده‌ و تکراری ‌اند که هرگاه کلمه‌ای می‌شنوم با خودم می‌گویم «چه اهمیتی دارد؟» و یا در جواب آن کلمه می‌گویم «نمیدانم.».
غافل بودم از تنهایی‌ای که این ملال برای من آورد و حالا تنهایی برای من باورپذیرترین حقیقت زندگیست.
فهمیدم همه‌ی آن آدم‌ها کمابیش جایی در آگاهیشان می‌دانند که همه‌ی حرف‌ها بیهوده‌ست . اما خود را به نفهمی‌می‌زنند و انکار می‌کنند تا تنهایی همراهشان نشود.
با خودم فکر می‌کنم چقدر احمق بودم که فکر می‌کردم چقدر باهوشم.
اما ملال من بزرگ‌تر است.حداقل شرایط زندگی فعلیم به من این اجازه را می‌دهد تا در ملال در کنج اتاقم غرق شوم و روزها را سر کنم.
در این میان تنها عمیقا به کسانی حسودیم می‌شود که عشق در دلشان ریشه کرده و از سر بزرگی و دل‌ گرمی‌و فروتنیشان حرکت می‌کنند.
تنها چیزی که ملال را محو می‌کند عشق است.
چیزی که من با آن حداقل آشنایی را دارم.
نمیدانم چرا،حتما کاملا تقصیر من نیست،اما من همیشه کوچک و نیازمند بودم.
دست‌ها و دل من سرد است و درون سرم مانند دخمه‌ای گرفته‌است که با نوری سنگین و آبی رنگ پر شده.
گاهی آنقدر کوچک می‌شوم که از دیدن عشق در دیگران اضطراب میخکوبم می‌کند.
ترجیح می‌دهم در رنج ملال و بی‌حسی غرق شوم اما خانه‌ی خالی درون سرم را کسی نبیند.
گاهی مجبور به تظاهر می‌شوم.
و این اضطراب و تظاهر ملال من را با چنان رنجی همراه می‌کند که تنها راه تحملش خروج از آن است.
اما احساس می‌کنم پاهای من در باتلاق پوچی فرو رفته و هیچ چیز حتی رنج همراه با ملالم حریف قدرت پوچی نیست.
فلسفه بافی احساس بزرگی به آدم می‌دهد ولی حقارت انسان واقعیست.
از ملال می‌گویم، از پوچی، از رنج اما با این همه قرصی که روانپزشکم تجویز کرده را می‌خورم و عشق،این مفهوم مقدس دست نیافتنی با چه حقارتی در نگاهم شکوفا می‌شود و حالا هیچ سخنی در نظرم بیهوده نیست.
عصر غریب و ترسناکیست اما دست کم تا اینجا من از این حقارت انسان راضی و وحشت‌زده‌ام.

جاروی محوطه(سوییپر) PB 180 DK
بازدید : 146
شنبه 9 اسفند 1398 زمان : 11:09

نمی‌دونم چی بگم.
اصلا حق دارم از دستت عصبی باشم؟
فقط می‌دونم این بودن و نبودنت قلبمو از بی‌قراری آتیش میزنه.
تو رو که می‌بینم فکر می‌کنم دنیا هنوز زیباییاشو داره.
تو یه زیبای زخمی‌ای.
تو یک لاله‌ی واژگونی...
همونقدر کمیاب، همونقدر محزون، همونقدر ظریف، همونقدر زیبا.
یه لاله‌ی واژگون بنفشی که گلبرگش زخمیه.
یه لاله‌ی واژگون که وسط علف‌های هرز گم شده.
ولی من می‌بینمت.
می‌دونی که من می‌بینمت؛
و می‌دونم که تو هم می‌بینی که من می‌فهممت.
هنوز نمی‌دونم حق دارم از دستت عصبی باشم یا نه..
ولی کاش میذاشتی زخماتو نوازش کنم،
کاش میذاشتی مراقبت باشم.
کاش نمی‌ذاشتی لگدت کنن.
می‌دونی که من نمی‌کنم.
کاش میذاشتی دنیاهامون مرهم هم باشن.
چقدر باید امید می‌داشتم که یکی مثل تو رو ببینم؟
بعد از اون همه سرطان از شک و تنهایی.
نه،انگار نمی‌دونی اون تنهایی بی‌روح چقدر بهمون نزدیک‌تر از اون چیزیه که فکر می‌کنی.
نه،مثکه نمی‌دونی قدر این فهمیدنو.
ازت توقع داشتم پسر.
از تو یکی توقع داشتم که مراقب این رابطه باشی.
می‌فهمم خسته‌ای...
می‌فهمم،یه سیاه‌چاله توته که داره وجودتو می‌کشه تو تاریکی و نای زندگی‌ کردنو ازت می‌گیره.
ولی کاش میذاشتی تاریکیاتو بکشم بیرون.
کاش میذاشتی دوسِت داشته باشم.
کاش اهمیت می‌دادی...
فقط کاش اهمیت میدادی.
می‌دونی تو و مریم از اون آدمایین که با همه‌ی اذیتایی که می‌کنین و کردین و با همه‌ی نفرت و خشمم از مریم براتون هر چی بشه احترام قائلم.
و اینه که دردناکه،کاش فکر می‌کردم لیاقت ندارین.
ولی از تو لایق‌تر ندیدم؛از تو زیباتر ندیدم.
لطیف‌ترین جلوه‌ی انسانی تویی و نه خودت مراقب خودتی،نه اجازه میدی من مراقبت باشم.
فقط منو رنج میدی و با بی‌اهمیتیت می‌کُشیم.

AFC: با همکاری فیفا بزودی درباره مسابقات انتخابی جام جهانی هم تصمیم گیری می‌کنیم
بازدید : 115
شنبه 9 اسفند 1398 زمان : 11:09

نمیدونم چمه فقط از دیشب پنیک کردم و یه احساس انزجار شدیدی توم فعال شده.
احساس زدگی.
احساس امنیت نمیکنم و دستام یخ زدن.
حالم از همه به هم میخوره و دلم میخواد هیچکس رو جز روانشناسم نبینم.
چه مرگمه واقعا؟
من چرا انقدر از رابطه وحشت دارم؟
چرا کوچکترین نشانی که ممکنه به یه رابطه ختم شه منو دیوانه میکنه؟؟
حالت تهوع دارم.
.دلم میخواد جوابشو ندم
چرا عنم میگیره از کسی که بهم نزدیک میشه؟
چرا یهو ازش زده میشم؟
چرا وقتی بهم نزدیک میشن ذهنم یه کاری میکنه حالم از طرف بهم بخوره؟؟
و جالبیش اینه وقتی دور میشن اوکی تر میشم.
اه ولم کنید‌‌‌ای جماعت.
اه از رابطه متنفرم.

AFC در تاریخ 17 و 18 اسفند میزبان ایران و دیگر کشورهای غرب آسیا

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 5
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1
  • بازدید ماه : 30
  • بازدید سال : 428
  • بازدید کلی : 2789
  • کدهای اختصاصی